دیگر نه آرزویی دارم و نه كینه ای . آنچه كه در من انسانی بود از دست دادم ، گذاشتم گم بشود . در زندگانی آدم باید ، یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان . من هیچكدام از آنها نشدم . زندگانی ام برای همیشه گم شد . من ، خودپسند ، ناشی و بیچاره به دنیا آمده ام . حال دیگر غیرممكن است كه برگردم و راه دیگری در پیش بگیرم . دیگر نمی توانم دنبال این سایه های بیهوده بروم ، با زندگانی گلاویز بشوم ، كشتی بگیرم . شماهایی كه گمان می كنید در حقیقت زندگی می كنید ، كدام دلیل و منطق محكمی در دست دارید ؟ من دیگر نمی خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم . نه به چپ بروم نه به راست . می خواهم چشمهایم را به آینده ببندم ؛ و گذشته را فراموش بكنم . نه ، نمی توانم از سرنوشت خودم بگریزم . این فكرهای دیوانه ، این احساسات ، این خیال های گذرنده كه برایم می آید ، آیا حقیقی نیست ؟ در هر صورت خیلی طبیعی تر و كمتر ساختگی به نظر می آید تا افكار منطقی
+ نوشته شده در جمعه نوزدهم شهریور ۱۳۸۹ ساعت 0:1 توسط پاشا.
|