در آستانه  تولد وبلاگم  و  ورود  اون به  ۵ سالگی  لازم دونستم  همراه با ارسال پست جدیدم  از دوستان عزیزم که همیشه به من لطف داشتن و مطالب منو خوندن و با نظراتشون منو راهنمایی کردن  تشکر کنم. 

 

 

شاید فردا ، دو هفته بعد ، چه فرقی می کند ؟ یکی ازهمین روزها

باد مرا با خود خواهد برد

دیگر دربرابر باد نخواهم ایستاد ، همراه خواهم شد

عبورخواهم کرد ،

از ورای مرزها

ازقوانین نوشته و نانوشته

بدون روادید......

قبلا هم گفته بودم زندگی سهم من و توست اگر بگذارند ! یادت هست ؟ گذاشتند ؟
قبلا هم گفته بودم اگر من و تو , ما باشیم به آنچه می خواهیم میرسیم ! نگفته بودم ؟
قبلا هن گفته بودم زندگی بی تو سراب است ! نگفته بودم ؟ خوب حالا می گویم ! زندگی بی تو سراب است ! می گویم و تکرار می کنم و می نویسم تا همیشه یادم بماند ! تو هم یادت هست ؟
من را می شناسی ؟ من همانم که گفتی زندگی بی تو سراب است !
راستی این را من گفتم یا تو گفتی ؟
مهم نیست ! ما گفتیم ! ما گفتیم و تکرار کردیم وو یادمان بود و یادمان هست ولی مورد عملش قرارندادیم !
اصلا تو کیستی ؟
هان یادم آمد تو همانی که روزی آمدی و ماندی و رفتی ! و من همانم که آمدم  و ماندم و ماندم !
یادت هست ؟

می خواهم برایت بنویسم. اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟

 از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک، مجبور به زیستن هستم.

 از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟

 از چه بنویسم؟

از دلم که شکستی، یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟

 ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد.

از چه بنویسم؟

 از قلبی که مرا نخواست یا قبلی که تو را خواست؟

شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم،  دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.

 شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم به نوعی گناهکاری شناخته شدم. 

 نه!نه! شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هیچ وقت مرا ندید، یا ندیده گرفت چون از انتخابش پشیمان شده بود. عشقم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم.

که شاید دوری موجب دوستی بیشترمان بشود و تو معنای ((دوست داشتن))را درک کنی... امّا هیهات....

 که تو آن را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی...

 از من بریدی و از این آشیان پریدی...

 ((ای کاش هیچ گاه نگاهمان با هم آشنا نشده بود... ای کاش هرگز ندیده بودمت و دل به تو دل شکن نمی بستم.

ای کاش از همان ابتدا، بی وفایی و ریا کاری تو را باور داشتم انتظار باز آمدنت، بهانه ای برای های های گریه های شبانه ام شد و علتی برای چشم به راه دوختن و از آتش غم سوختن و دیده به درد دوختم... ))

 امّا امشب می نویسم تا تو بدانی که دیگر با یادآوری اولین دیدارمان چشمانم پر از اشک نمی شود. چون بی رحمی آن قلب سنگین را باور دارم.

لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست ... تا بدانی نبودنت آزارم می دهد ... لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان ... كه از قلبم بر قلم و كاغذ می چكد لمس کن گونه هایم را که خیس اشك است و پُر شیار ... لمس کن لحظه هایم را