دلم گرفته است. اینجا هیچکس برای شنیدن نگفته های دل آدمی آستینش را بالا نمی زند. اینجا تنهایی یعنی زمزمه هایشبانه یک مرد باخودش. ترانه ی تحملم که به آخر رسید گفتم کمی هم با تو حرف بزنم. با لحن خودت، لحن خیس پرواز. دنبال یه همراه یه هم نفس هستم ؟

زندگی چیست ؟

یک نگاه ؟

یک سلام ؟

یک لبخند ؟

ویا یک بغض سنگین تنهایی ... ؟

...

چه رنگی می تواند باشد ؟

آبی ؟

سفید ؟

سبز ؟

و یا شاید به رنگ آرزوی یک جعبه ی ۲۴ تایی مداد رنگی در کودکی ... ؟

 

وقتی بزرگ می شدم ، دستانم به تمنای فردایی روشن و زیبا ، همیشه جلوتر از من بودند ...

کوچک بودند ، و حالا کوچک تر شده اند ... !

زندگی را دوست داشتم .

صبح زود با صدای آواز گنجشک ها بیدار شدن ، تن را به خنکای نسیم صبحگاهی سپردن ، ودر یک تشت پلاستیکی قرمز ! دست و صورت را ، به سرمای انرژی بخش آب چشمه ی ته باغ آغشتن ...

زندگی ٬ یک دل بی غصه بود ...

پر از نشاط بودن ...

شاید هم زندگی را با دست هایم ، به توپ پلاستیکی ام هدیه می کردم ٬ که آن گونه شور انگیز به سوی آسمان آبی پرواز می کرد ٬ وبا شوقی دو چندان به آغوش زمین باز می گشت و تنش را به نوازش گونه های خاک آلود زمین می سپرد ...

قل می خورد و قل می خورد ، و وقتی می ایستاد ، من می دویدم تا دوباره ، این لحظه ی پر هیاهو را ، به تماشای آسمان آبی و درختان و آفتابگردان مهربانمان بگذارم ...

 

زندگی زیبا بود ٬ آبی بود ٬ یکرنگ بود ...

من تنها بودم وتنهائی را نمی فهمیدم ...

قشنگ ترین افسانه ها را با بازی های کودکانه ام ٬ به گوش رهگذر ها زمزمه می کردم وآنها نمی شنیدند ...

یک تکه پارچه ٬ که فرش زیر پایم بود . یک چادر نماز سفید ٬ با گلهای آبی که سقف روی سرم می شد ٬ در بطری نوشابه ٬ که قابلمه و بشقابم بود ! من در خانه ی اشرافی ! خودم ٬ تنها و فقط با یک عروسک ٬

 

خوشبخت ترین انسان روی زمین بودم

 

زندگیم ساده بود ٬ ولی دل از هر رهگذری می برد که آن گونه حسرت خانه ام را ٬ با یک آه جانسوز به گوش لحظه ها می سپرد ...

 

زندگی در کودکی یکرنگ بود

سادگی سرلوحه ی هر رنگ بود

 

دلم برای کودکی هایم تنگ شده ...

مادر ! چرا من بزرگ می شوم ... ؟

کودکی زیباست ...

اینجا من دلم پر از غصه شده ...

هر روز غروب دلم می گیرد ...

پنجره ها دیگر مرا به خود نمی خوانند ...

 

راستی ! مادر !

آن آفتابگردانمان چه شد ؟

همان که همیشه دلتنگ خورشید بود ...

او هم بزرگ شد ... ؟

مادر !

پس چرا حالا که بزرگ شده ام کسی حرف هایم را نمی فهمد ... ؟

مادر !

چرا کودکیم را در آن خانه ای که باغچه ای پر از گل های سرخ و شب بو داشت ٬ جا گذاشتیم ... ؟

چرا من دیگر بچه نیستم ... ؟

راستی توپ پلاستیکی ام کجاست ... ؟

نکند آن را هم ٬ پیش کودکیم جا گذاشتیم ... !؟

عروسکم ... ؟

گریه نمی کند ... ؟

آخر بی لالائی من ٬ خوابش نمی برد ...

مادر !

یک پیراهن از جنس غربت ٬ به رنگ تنهایی ٬ برای عروسک دلتنگی هایم می دوزی ... !؟

آخر این بچه ی بازیگوش بی حوصلگی های دلم ٬ گریه ٬ پیراهن تنهایی اش را ٬ خیس کرده !