عادت كرده ام به تمام بی مهری ها ، بی وفایی ها و تنهایی هایم . ؛ من می خندم ، شادی میكنم در حالی كه وجودم پر از غوغاست ولی با این همه نمیدونم كه چرا به این روزمرگی های سمج زندگیم عادت نمی كنم
!یه روز بهم گفت: «میخوام باهات دوست باشم؛ آخه میدونی؟ من اینجاخیلی تنهام». بهش لبخند زدم
و گفتم: «آره میدونم. فكر خوبیه.من هم خیلی
تنهام». یه روز دیگه بهم گفت: «میخوام تا ابد
باهات بمونم؛ آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام».
بهش
لبخند
زدم و گفتم: «آره میدونم. فكر خوبیه.منهم خیلی تنهام
». یه روز دیگه گفت: «میخوام برم یه
جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه
. بعد كه همه
چیز روبراه شد تو هم بیا
. آخه میدونی؟ من اینجا
خیلی تنهام
». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم.
فكر خوبیه
. من هم خیلی تنهام». یه روز تو نامهش
نوشت
: «من اینجا یه دوست پیدا كردم. آخه میدونی؟
من اینجا خیلی تنهام
». براش یه لبخندكشیدم و
زیرش نوشتم
: «آره میدونم. فكر خوبیه.من هم خیلی
تنهام
». یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: «من
قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم
. آخه
میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام
». براش یه لبخند
كشیدم و زیرش نوشتم
: «آره میدونم. فكر خوبیه.
من هم خیلی تنهام
».
حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی
خوشحالم و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که
نمی دونه من
هنوز هم خیلی تنهام
چتر.شب ها بی خواب و روزها بیتابم و محکوم هستم به زنده ماندن نه
زندگی.دلباخته غروب دریا و طلوع رویا هستم.شمالی ترین نقطه دلم مال
کسی بود که هیچ وقت دوستم نداشت.سبدی دارم پر از خالی و پنجره ای
که رو به خانه هیچ کس باز نمیشود.سرنوشتی دارم پر ا ز خطوط
سرگردان و مبهم.هر وقت به آرزویتان رسیدید دعایم کنید.
خدا از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبه كنی؟»
• پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید»
• خدا لبخندی زد و پاسخ داد:
« زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری كه دوست داری از من بپرسی؟»
• من سؤال كردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می كند؟»
خدا جواب داد....
« اینكه از دوران كودكی خود خسته می شوند و عجله دارند كه زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند كه روزی بچه شوند»
اینكه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می كنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند
اینكه با نگرانی به آینده فكر می كنند و حال خود را فراموش می كنند به گونه ای كه نه در حال و نه در آینده زندگی می كنند»
اینكه به گونه ای زندگی می كنند كه گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند كه گویی هرگز نزیسته اند»
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سكوت گذشت....
سپس من سؤال كردم:
«به عنوان پرودگار، دوست داری كه بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟»
• خدا پاسخ داد:
« اینكه یاد بگیرند نمی توانند كسی را وادار كنند تا بدانها عشق بورزد. تنها كاری كه می توانند انجام دهند این است كه اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند»
« اینكه یاد بگیرند كه خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه كنند
«اینكه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند»
« اینكه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممكن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند»
« یاد بگیرند كه فرد غنی كسی نیست كه بیشترین ها را دارد بلكه كسی است كه نیازمند كمترین ها است»
« اینكه یاد بگیرند كسانی هستند كه آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند كه چگونه احساساتشان را بیان كنند یا نشان دهند»
« اینكه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یك چیز نگاه كنند و آن را متفاوت ببینند»
« اینكه یاد بگیرند كافی نیست همدیگر را ببخشند بلكه باید خود را نیز ببخشند»
• باافتادگی خطاب به خدا گفتم:
« از وقتی كه به من دادید سپاسگذارم»
• و افزودم: « چیز دیگری هم هست كه دوست داشته باشید آنها بدانند؟»
• خدا لبخندی زد و گفت...
«فقط اینكه بدانند من اینجا هستم»
بچه که بودم مدام دستم را از دستان نگرانی که مراقبم بود رها می کردم و آرزویم بود که یک بار هم که شده تنها از خیابان زندگی رد شوم حالا که دیگر نمی شود بچه بود و فقط می شود عاشق بود از سر بچگی،هر چه وسط خیابان زندگی سر به هوا می دوم هیچ کس حاضر نمی شود دستم را بگیرد و برای لحظه ای حتی مراقبم باشد.