
كنار آب و پاى بيد و طبع شعر و يارى خوش
معاشر دلبرى شيرين و ساقى گلعذارى خوش
الا اى دولتى طالع كه قدر وقت مىدانى
گوارا بادت اين عشرت كه دارى روزگارى خوش
شب صحبت غنيمتدان و داد خوشدلى بستان
كه مهتابى دلفروزست و طرف لالهزارى خو
ميى در كاسه چشمست ساقى را بناميزد
كه مستى مىكند با عقل و مىبخشد خمارى خوش
هر آن كس را كه در خاطر ز عشق دلبرى باريست
سپندى گو بر آتش نه كه دارد كار و بارى خوش
عروس طبع را زيور ز فكر بكر مىبندم
بود كز دست ايامم به دست افتد نگارى خوش
به غفلت عمر شد حافظ بيا با ما به ميخانه
كه شنگولان خوشباشت بياموزند كار

...به هر عابري سلام کنيم
عشق را وارد کلام کنيم
تا به هر عابري سلام کنيم
و به هر چهره اي تبسم داشت
ما به آن چهره احترام کنيم
هر کجا اهل مهر پيدا شد
ما در اطرافش ازدحام کنيم
چشم ما چون به سرو سبز افتاد
بهر تعظيم او قيام کنيم
گل وزنبور دست به دست دهند
تا که شهد جهان به کام کنيم
اين عجايب مدام در کارند
تا که ما شادي مدام کنيم
شهره زنبور گشته به نيش
ما از او رفع اتهام کنيم
علفي هرزه نيست در عالم
ما ندانيم و هرزه نام کنيم
زندگي در سلام و پاسخ اوست
عمر را صرف اين پيام کنيم
"سالکا" اين مجال اندک را
نکند صرف انتقام کنيم
در عمل بايد عشق ورزيدن
گفتگو را بيا تمام کنيم
عابري شايد عاشقي باشد
پس به هر عابري سلام کنيم

وخدايي هم در اين نزديکيست همسايه ماست
اي مرد مغرور تو هم لحظه اي عاقل باش!!!
که مي شکند کمرت را اين روزگار بي وفا
اي زن اي سرچشمه زيبايي ها لحظه اي عاقل باش
زيبايي چشمانت را هم مي شکند اين روزگار وحشي
خدايي هم در همين نزديکيست همسايه ماست
از خدا بترسيم نشکنيم قلبي بينوا را مغرور نباشيم
شب مرگ را به خاطر آوريم و از بديها بگريزيم
باز مي گويم به گمراهان سياه دل بي پروا
خدايي هم اين نزديکي هاست
همسايه ديوار به ديوار ماست

به اسم آشنايي رفاقتي به پا کردي
به نام اون رفاقت ديدي با من چه ها کردي
مي گفتي با من از دنيا ديگه هيچ انتظاري نسيت
مي گفتي در کنار من تو را با گريه کاري نسيت
شدي درد و دواي من شدي مثل خداي من
شدي درد آشناي من شروع انتهاي من
برو ديگه نمي خوام با حرفات همصدا باشم
مي خوام مثل خود تو با هر کس بي وفا باشم
منا به حال خود بگذار گرفتم درسما اينبار
تو را ديگه نمي خوام به ديدارت نمي آم